در گورستان اثر آنتوان چخوف

 

در گورستان
آنتوان چخوف
ترجمه: سروژ استاپانیان





«کجا رفت بهتان‌ها و غیبت‌ها

و وام‌ها و رشوه‌های او؟» - هاملت



آقایان، هوا دارد نرم نرمک تاریک می‌شود، حالا هم که این باد لعنتی شروع شده صلاح نمی‌دانید به خیر و به سلامتی برگردیم خانه‌هامان؟

باد بر برگ‌های زرد و پژمرده‌ی توس‌ها می‌وزید و قطره‌های درشت آب را از برگ‌ها بر سرمان فرو می‌ریخت. پای یکی از همراهان‌مان روی خاک ِ رس ِ لیز و نمناک لغزید. او به صلیبی کهنه و خاکستری رنگ چنگ انداخت تا نیفتد و روی سنگ قبر چنین خواند: « یگور گریازنوروکف، کارمند پایه ۴، دارنده‌ی نشان ...» همراه‌مان گفت:
- این آقا را می شناختم... عاشق بی قرار زن خودش بود و نشان «استانیسلاو» داشت و اهل مطالعه‌‌ی کتاب هم نبود... معده‌اش نقص نداشت- همه چیز را به راحتی هضم می‌کرد... مگر زندگی همین چیزها نیست؟ به نظر می‌رسد هیچ لزومی نداشت بمیرد، اما -حیف!- حیف که دست ِ تقدیر به آن دنیا روانه‌اش کرد... طفلکی قربانی سوءظن‌ها و شک‌های خود شد. یک روز که پشت ِ در ِ اتاق گوش ایستاده بود یکهو در باز شد و ضربه‌ی چنان محکمی به کله‌اش وارد آمد که دچار خون‌ریزی مغزی شد( آخر این بیچاره مغز داشت) و ریق رحمت را سرکشید. و اما زیر آن مجسمه‌ای که می‌بینید، مردی آرمیده که از گهواره تا گور از هر چه شعر و هر چه طنز است، نفرت داشت... و حالا روی سنگ‌ِ قبرش را - من‌باب دهن کجی- با شعرپرکرده‌اند...آقایان، یک کسی دارد به این طرف می‌آید!

مردی با پالتو نیم‌دار و چهره‌ی ارغوانی و گونه‌های از ته تراشیده، به جمع ما پیوست. از زیر بغلش یک بطر ودکا و از توی جیبش یک بسته کلباس، نمایان بود. با صدای گرفته‌اش پرسید:

-          آقایان، کسی از شما قبر موشکین ِ هنرپیشه را می شناسد؟

او را تا سرِ قبر موشکین ِ هنرپیشه که دو سال پیش درگذشته بود همراهی کردیم. پرسیدیم:

-          جنابعالی کارمند هستید؟

-       خیر، بنده هنرمندم... در این دور و زمانه، تمیزدادن هنرمند جماعت از کارمندان دون‌پایه‌ی خلیفه‌گری کار ساده ای نیست. تشخیص شما درست است... گرچه مقایسه‌ای که کردم زیاد هم پرت نبود، اما گمان کنم چنین مقایسه‌ای به دل کارمند جماعت بنشیند.

مزارِ موشکینِ هنرپیشه که به زحمت پیدایش کرده بودیم اندکی نشست کرده و پوشیده از علف هرز بود، در واقع شکل و شمایل یک مزار را از دست داده بود... صلیب کوچک و ارزان قیمت قبر- صلیبی پوشیده از خزه‌ی سبزرنگ که از گذشت ایام سرد، سیاهی می‌زد- به موجودی پیر و نزار و بیمار می‌مانست. بر سنگ گورش چنین می خواندیم:

«به دوست فراموش شدنی‌مان موشکین...»

روزگار غدار پیشوند «نا» را از کلمه‌ی « ناشدنی‌مان» زدوده و دروغ و ریای انسان ها را اصلاح کرده بود. مردِ هنرپیشه، پای مزار موشکین زانو زد- در این حال، کلاه و زانوانش با خاک نمناک مماس می‌شدندـ آهی کشید و گفت:

-          هنرپیشه‌ها و روزنامه‌چی‌ها، برای برپاساختنِ مجسمه‌ی او پولی جمع کردند و ... همه را تحویل میخانه‌چی ها دادند...

-          منظورتان چیست؟

-       همین که گفتم، پولی جمع کردند، در روزنامه‌ها دادار و دودور راه انداختند، بعدش هم پول‌ها را بالا کشیدند... البته قصدم از این حرف‌ها آن نیست که به کسی سرکوفت بزنم... همین‌جوری گفتم... خوب آقایان، به سلامتی! به سلامتی شما و به یاد ابدی این مرحوم!

-          معروف است که الکل، بیماری می‌آورد و یاد ابدی و ملال. یاد ابدی که هیچ، خدا اگر یاد موقتی هم به آدم بدهد، باید شکرش را به‌جا آورد.

-       حق باشماست... می‌دانید، موشکینِ مرحوم، هنرمند سرشناسی بود. وقتی جنازه را بلند می‌کردند حداقل ده‌تا تاجِ گل، پشت سرش راه افتاد اما حالا... پاک از یادها رفته! و جالب این‌جاست آن‌هایی که دوستش می‌داشتند فراموشش کرده‌اند ولی کسانی که چوبش را خورده بودند هنوز فراموشش نکرده‌اند. خود من مثلاً، تا عمر دارم به یادش خواهم بود چون غیر از شر و بدی، چیزی از او عایدم نشده است. باری، گرچه دوستش ندارم با این همه، خدا رحمتش کند.

- چه بدی‌ در حق شما کرده بود؟

- بدی‌های فراوان! خدا بیامرز، بلای جانم شده بود... وجودش برای من در حکم وجود یک جانی و راهزن بود. خدا رحمتش کند! می‌دانید، او را الگوی زندگی ام قرار دادم، راهنمایی‌هایش را پذیرفتم و هنرپیشه‌‌گی پیشه کردم. او مرا اغوا کرد و من مفتونِ زندگیِ پر جوش و خروش دنیای هنر شدم. وعده‌های فراوان داد اما چیزی جز اشک و اندوه نصیبم نکرد... هنرمند جماعت، سرنوشت تلخی دارد! من که همه چیزم از دستم رفت: هم جوانی و هم هوش و حواس، هم عقل سلیم، هم وجناتِ بشری... نه ستاره‌ای در هفت آسمان، نه کفش سالمی به پا، نه شلوار بی‌وصله‌ای... این بدکردار، حتی ایمانم را از دستم گرفت! و تازه، کاش استعدادی هم در کارم بود! ... زندگی‌ام تباه شد... آقایان، انگار هوا سرد شد... میل ندارید جرعه‌ای بالا بروید! آن‌قدرهست که گلوی همه‌مان را تر کند...

- بخوریم... یادش تا ابد زنده! گرچه دوستش ندارم... درست است که حالا زیر خاک خوابیده ولی در این دارِ دنیا، فقط او را دارم... و این، آخرین بار است... دیگر به دیدنش نخواهم آمد... می‌دانید، به تشخیص پزشک ها به زودی به علت افراط در مشروب‌خوری، می‌میرم... آمده‌ام با او خداحافظی کنم! آدم باید از سر تقصیر دشمن‌هایش هم بگذرد.

مردِ هنرمند را به حالِ خودش رها کردیم تا با مرحوم موشکین به خلوت بنشیند و راه افتادیم. نم نم باران سرد شروع شده بود.

سرِ پیچِ خیابان اصلی گورستان که شن‌ریزی شده بود با تشییع جنازه‌ی تازه‌ای روبرو شدیم: چهار گورکن با کمربندهایی از مشمعِ سفید و چکمه‌های گل‌آلودی که برگِ درختان به آن‌ها چسبیده بود در حال حمل یک تابوتِ قهوه‌ای رنگ بودند. هوا داشت تاریک می‌شد. گورکن‌ها عجله داشتند، سکندری می‌رفتند و برانکاری را که تابوت روی آن قرار داشت، ننووار تاب می‌دادند...

- آقایان، دو ساعتی هست که این‌جا پرسه می‌زنیم و این، سومین جنازه است که... چطور است برگردیم خانه؟

۱۸۸۴

مجموعه آثار چخوف، جلد اول

فدریکو گارسیا لورکا

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

فدریکو گارسیا لورکا شاعر و نویسنده اسپانیایی است.

دوران جوانی

فدریکو به تاریخ ۵ ژوئن ۱۸۹۸ در دهکده Fonte Vacros در جلگه غرناطه ،چند کیلومتری شمال شرقی شهر گرانادا زاده شد در خانوداه‌ای که پدر یک خرده مالک مرفه و مادر فردی متشخص و فرهیخته بود. نخستین سالهای زندگی را در روستاهای غرناطه ؛ پایتخت باستانی اسپانیا، شهر افسانه‌های کولیان و آوازهای کهنه می‌گذراند. شاید از این روی و به خاطر بیماری فلج که تا ۴ سالگی با او بود و او را از بازیهای کودکانه بازداشت، فدریکوی کودک به داستان‌ها و ترانه‌های کولی رغبت فراوانی پیدا می‌کند، آنچنانکه زمزمه این آوازها را حتی پیش از سخن گفتن می‌آموزد. این فرهنگ شگرف اندلسی و اسپانیایی کولی است که در آینده در شعرش رنگ می‌گیرد. لورکا بدست مادر با موسیقی آشنا می‌شود و چنان در نواختن پیانو و گیتار پیشرفت می‌کند که آشنایانش او را از بزرگان آینده موسیقی اسپانیا می‌دانند، ولی درگذشت آموزگار پیانویش به سال ۱۹۱۶چنان تلخی عمیقی در او به جای می‌گذارد که دیگر موسیقی را پی نمی‌گیرد. هم‌زمان با فرا رسیدن سن تحصیل لورکا، خانوداه به گرانادا نقل مکان می‌کند و او تا زمان راهیابی به دانشگاه از آموزش پسندیده با طبقه اجتماعی اش برخوردار می‌شود .(در همین سالهاست که فدریکو موسیقی را فرا می‌گیرد.) ولی هر گز تحصیل در دانشگاه را به پایان نمی‌رساند، چه در دانشگاه گرانادا و چه در مادرید. باری در همین سالهاست که در Residencia de Etudiante مادرید – جایی برای پرورش نیروهایی با افکار لیبرالی ـ لورکا، شعرش را بر سر زبانها می‌اندازد و در همین دوره‌است که با نسل زرین فرهنگ اسپانیا آشنا می‌شود.

زندگی هنری

مجسمه فدریکو گارسیا لورکا

پژوهشهای لورکا، هرگز در چارچوب «فلسفه» و«حقوق» که به تحصیل آنها در دانشگاه سرگرم بود، باقی نمی‌ماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نویسندگان جنبش ۹۸ چون ماچادو (Machado) و آسورینAzorin) (وهمینطور آثارشاعران معاصر اسپانیا چون روبن داریو (Roban Dario)، خیمنز گرفته تا نمایشنامه‌های کلاسیک یونانی، از لورکا شاعری با دستان توانا و تفکری ژرف و گسترده می‌سازد. لورکا نخستین کتابش (به نثر) را در سال ۱۹۱۸ به نام " باورها و چشم اندازهاً (Impersiones y Viajes) در گرانادا به چاپ می‌رساند. به سال ۱۹۲۰ نخستین نمایشنامه اش با نام «دوران نحس پروانه‌ها» (el malificio de la mariposa) را می‌نویسد و به صحنه می‌برد که با استقبال چندانی روبرو نمی‌شود. و سال بعد (۱۹۲۱)، «کتاب اشعار» (Libre de Poems) که نخستین مجموعه شعرش است را منتشر می‌کند. ۱۹۲۲ سالی است که با مانوئل دفایا جشنواره بی همتا کانته خوندو(Conte Jondo)، آمیزه‌ای از افسانه‌ها، آوازها و پایکوبیهای کولیان اسپانیا که می‌رفت در هیاهوی ابتذال آن سالهای فلامنکو به دست فراموشی سپرده شود، را برپا می‌کند . لورکا در ۱۹۲۷ «ترانه‌ها (Canciones)» را منتشر می‌کند و نمایشنامه " ماریانا پینداً (Mariana Pineda) را در ماه ژوئن همین سال به صحنه می‌برد و در بارسلونا نمایشگاهی از نقاشیهایش بر پا می‌شود. در ۱۹۲۸ محبوبترین کتابش، «ترانه‌های کولی» (Romancero Gitano) منتشر می‌شود. نشانی که بسیارانی آن را بهترین کار لورکا می‌دانند. مجموعه‌ای که شهرتی گسترده را برای فدریکو به ارمغان می‌آورد چنانکه لقب«شاعر کولی» را بر او می‌نهند. شکل گیری هسته نمایشنامه «عروسی خون» با الهام از خبر قتل نیخار(Nijar) در روزرنامه‌ها، نیز به سال ۱۹۲۸ بر می‌گردد. در تابستان ۱۹۲۹ شاعر به نیویورک سفر می‌کند و برای آموختن انگلیسی وارد دانشگاه کلمبیا می‌شود. در نیویورک است که لورکا به شعر سختش می‌رسد. به سرزنش از شهری با معماریهای مافوق آدمین، ریتم سرگیجه آور و هندسهٔ اندوهناک می‌رسد. حاصل سفر نیویورک مجموعه اشعاری است با نام«شاعر در نیویورک» که در ۱۹۴۰ (پس از مرگ شاعر) منتشر می‌شود. واژه‌هایی که مملو از همدردی با سیاهان آمریکا است و اثر دیگری که نمایشنامه‌ای شعرگونه و ناتمام و کارایی گرفته از سفر شاعر به آمریکاست «مخاطب»Audience و یا به تعبیر گروهی دیگر «مردم»(people) نام دارد. فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه “هارلم” و ریشه‌های فولادی آسمان خراشهای نیویورک، در پی یک دعوت نامه جهت سخنرانی در” هاوانا” به آغوش سرزمینی که آنرا” جزیره‌ای زیبا با تلألو بی پایان آفتاب” می‌خواند، پناه می‌برد .شاید دوماه اقامت لورکا درکوبا و خو گرفتن دوباره اش با ترانه‌های بومی و تم اسپانیایی آن بود که سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز می‌کند. با بازگشت به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) ساکن می‌شود و «مخاطب» را در جمع دوستانش می‌خواند و در زمستان«همسر حیرت آور» (la zapatero prodigiosa) را به صحنه می‌برد.(در مادرید) سال بعد (۱۹۳۱)” چنین که گذشت این ۵ سال” را می‌نویسد که تنها پس از مرگش یه صحنه می‌رود و پس از آن کتاب جدیدش به نام «ترانه‌های کانته خوندو» el poems del Conte Jondo، که در ادامه کار بزرگش در جشنواره کانته خوندو و «ترانه‌های کولی» است را منتشر می‌کند.

در ماه آوریل حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت می‌کند و این سبب می‌شود تا شاعر، که تئاتر را بی وقفه به روی مردم می‌گشاید، بیش از پیش موفق شود. چرا که در ۱۹۳۲ به نام کارگردان یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که کسان آن را بازیگران آماتور پایه ریزی می‌دادند به شهرها و روستاهای اسپانیا می‌رود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا) l’ope de vega (و کالدرون) Calderon) و ..را به اجرا در می‌آورد. در زمستان همین سال” عروسی خون” را در جمع دوستانش می‌خواند و به سال ۱۹۳۳ آنرا به صحنه می‌برد.(مادرید) اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بی مانندی روبه رور می‌شود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین می‌برد و در بوئینس آیرس به نمایش در می‌آورد، این کامیابی برای لورکا تکرار می‌شود. در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هسته” دنا رزیتا” شکل می‌گیرد.۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما (Yerma)» و «دیوان تاماریت)» Divan del Tamarit) را به پایان می‌رساند. «یرماً نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون)تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرف اشان سرچشمه می‌گیرد.و درخشانترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) به همین سال است که رقم می‌خورد.»مرثیه‌ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس" Mejias Lianto por Ignacio Sanchez ؛ سوگنامه‌ای که برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان بی مانند و بی جانشین ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوبازکه مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی درآغوش می‌کشد.

منابع

           Gibson, Ian (۱۹۹۰). Federico García Lorca: A Life, London: Faber & Faber. ISBN ۰۵۷۱۱۴۲۲۴

           Stainton, Leslie (۱۹۹۹). Lorca: A Dream of Life, London: Farrar Straus & Giroux. ISBN ۰۳۷۴۱۹۰۹۷۶.

           oggart, Sebastian & Michael Thompson (eds) (۱۹۹۹). Fire, Blood and the Alphabet: One Hundred Years of Lorca, Durham: University of Durham. ISBN ۰۹۰۷۳۰۴۴۳.

در سایه ماه و مرگ

محمد علی‌آبادی

روزنامه اعتماد ملی

 

امروزه شاید کمتر کسی جسارت آن را داشته باشد که بعد از ترجمه‌های خوبی که از درخشان‌ترین چهره شعر اسپانیا و یکی از نامدارترین شاعران جهان، فدریکو گارسیا لورکا به‌فارسی شده است، سراغی از ترانه‌های فدریکو بگیرد و درصدد ترجمه آن‌ها برآید؛ شاعری که شهرت خود را در ایران، علاوه بر ترجمه‌های خیلی خوب بیژن الهی و دیگران، بیشتر مدیون احمد شاملو است؛ چه ترجمه ‌شاعرانه و دکلمه شاعرانه‌تر شاملو، لورکا را در میان دوستداران شعر جاودانه کرده و کمتر کسی است که برای یکبار هم که شده به «ترانه‌های شرقی» لورکای شاملو گوش دل فرانداده یا به‌حافظه نسپرده‌ باشد.

در این میان حساب خسرو ناقد مترجم و پژوهشگر ایرانی ساکن آلمان از دیگران جدا است؛ همو که به‌تازگی دست به‌انتخاب و ترجمه شعرهای لورکا زده و در دفتری دو زبانه (فارسی - اسپانیایی) با نام «در سایه ماه و مرگ» گزیده‌ای از اشعار او را توسط انتشارات «کتاب روشن» چاپ و منتشر کرده؛ مجموعه‌ای که برای نخستین‌بار از زبان اسپانیایی به‌فارسی برگردانده شده است. و همین شاید قوت قلبی باشد برای مترجم که پس از شاملو و ... دست به‌چنین کاری می‌زند.

 

«سایه»>  و «ماه» و «مرگ» سه مضمون همیشگی در شعرهای لورکاست که بارها و بارها تکرار می شود و گویی که او همواره در سایه ماه و مرگ می‌زیسته است. نگاه کنید به‌طرح سیاه قلمی که شاعر چندسال پیش از مرگش کشیده است تا لورکا را در لباس سنتی اهالی اندلس ببینید که چهره اندوهگین، بارانی از اشک بر شانه‌اش می‌بارد و داس ماه بر سر او که در کنار گورستانی ایستاده، سایه مرگ افکنده است.

 

ناقد نخستین بار با «مرگ لورکا»ی یان گیبسون انگلیسی با لورکا آشنا می‌شود (کتابی که چهار سال پیش از مرگ ژنرال فرانکو در سال 1971 میلادی منتشر شد، آن هم در دوره‌ای که نام بردن از لورکا - حداقل در اسپانیا - رسما منع شده و چاپ و انتشار آثارش بیش از بیست سال ممنوع شده بود) و همچنین «زندگینامه فدریکو گارسیا لورکا» که گیبسون نزدیک به دو دهه پس از آن منتشر کرد و به‌تمام اسطوره‌هایی که پیرامون زندگی و مرگ لورکا شکل گرفته بود پایان داد، و دیگر کتاب او با نام «غزناطه لورکا».

 

خود ناقد در «افسون افسانه مرگ لورکا» که مقدمه‌ای است بر ترجمه خود، می‌نویسد: «کتاب‌های یان گیبسون درباره مرگ و زندگی و آثار لورکا، آغازگر آشنایی من با این شاعر اسپانیایی بود. تازه بعد از خواندن این کتاب‌ها بود که شوق شناخت بیشتر شخصیت لورکا از طریق آثارش به‌سراغم آمد و من به‌سراغ شعرهای او رفتم. شعرهای لورکا را من نخست به زبان آلمانی [با ترجمه‌ هاینریش بک] خواندم».

 

ناقد پس از مشاهده کمبودها و نارسایی‌های ترجمه آلمانی شعرهای لورکا، به‌صرافت ترجمه آنها به‌فارسی برمی‌آید و اساس کار خود را بر متن اصلی یکی از معتبرترین نسخه‌های چاپی مجموعه آثار او قرار می‌دهد و با آن که تمامی ترجمه‌های قدیم و جدید آثار او را به‌زبان آلمانی پیش‌رو داشته، اما در همه حال رجوع به‌متن اسپانیایِ را ترجیح می‌دهد و تمامی ترجمه‌های آلمانی اشعار لورکا را که برای این مجموعه برگزیده، سطر به‌سطر با اصل اسپانیایی ‌آنها مقایسه و در صورت لزوم اصلاح می‌کند. ناقد هرچند به‌گفته خود تلاش کرده تا اشعاری را از دوره‌های مختلف زندگی لورکا انتخاب و ترجمه کند اما به‌نظر می‌رسد با هوشمندی از کنار اشعاری که پیش از این توسط مترجمان دیگر- خصوصا شاملو - ترجمه شده گذشته است.

 

با نگاهی گذرا به‌ترجمه ناقد در می‌یابیم که هیچ نشانی از اشعاری معروف مثل«مرثیه‌ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس» (زیباترین شعری که تاکنون به‌اسپانیایی سروده شده)، «نغمه‌خوابگرد» (سبز، تویی که سبز می‌خواهمت/...)، «ترانه شرقی» (در انار عطرآگین/ آسمانی متبلور است...)، «ترانه کوچک سه رودبار» (دریغا عشق/ که شد و بازنیامد!/...)، «ترانه ماه، ماه» (ماه به‌آهنگرخانه می‌آید/ با پاچین سنبل‌الطیبش/...)، «ترانه ناسروده» (ترانه‌ای که نخواهم سرود/ من هرگز/ خفته‌ست‌ روی لبانم...)، «در مدرسه» (آموزگار:/کدام دختر است/ که به‌باد شو می‌کند؟/...)، «قصیده کبوتران تاریک» (برشاخه‌های درخت غار/ دو کبوتر تاریک دیدم...) و ...نیست؛ اشعاری که معرف لورکا به‌خوانندگان فارسی است.

 

تنها سه شعر «انتحار»، «وداع» و «ترانه آب دریا» که به‌ترتیب با عناوین «خودکشی»، «بدرود» و «ترانه آب دریا» توسط شاملو ترجمه شده و شهرت شعر اخیر از بقیه بیشتر است، از شعر‌های مشترک ترجمه شده شاملو و ناقد می‌باشد. همچنین در این کتاب زندگی خودنوشت لورکا با نام «یادداشت‌هایی درباره زندگی من» که در سال 1929 میلادی، یعنی هفت سال قبل از مرگش نوشته شده و ترجمه دو گفت‌وگو از آخرین مصاحبه‌های او نیز به چاپ رسیده است.

 

یکی از این گفت‌وگوها در آوریل 1936 با فلیپه مورالس انجام شده که مترجم تنها بخش‌هایی از آن که برای خواننده کتاب برگزیده شعرهای او می‌تواند جالب باشد را بازگو کرده است. لورکا در دیگر گفت‌وگوی آمده دراین کتاب، پای صحبت دوست کاریکاتوریست عاصی و بی‌پروای خود لوئیس باگاریا که با روزنامه «ال سول» هم همکاری می‌کند می‌نشیند و از هنر و شعر و ترانه‌های کولی‌ها و معنای خوشبختی و درک این جهان و دریافت آن جهان می‌گوید. به‌نوشته ناقد، این گفت‌وگو نه تنها آخرین، بلکه گیراترین و شاید مهمترین گفت‌وگویی است که لورکا انجام داده است. حتی برخی براین باورند که سخنان لورکا در این گفت‌وگو، بدخواهان و دشمنان او را بیش از پیش به‌خشم آورد و آنان را برآن داشت تا هرچه زودتر صدای شاعر را خاموش کنند؛ چنان که دو ماه پس از انتشار این گفت‌وگو، او را در 18 ماه اوت 1936 به‌دست جوخه اعدام سپردند.

 

ترانه آب دریا

به‌روایت احمد شاملو

 

دریا خندید
در دور دست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.
 
ــ تو چه می‌فروشی
  دختر غمگین سینه عریان؟
 
ــ من آب دریاها را
  می‌فروشم، آقا.
 
ــ پسر سیاه، قاتی ِ خونت
  چی داری؟
 
ــ آب دریاها را
  دارم، آقا.

ــ این اشک‌های شور
  از کجا می‌آید، مادر؟
 
ــ آب دریاها را من
  گریه می‌کنم، آقا.
 
ــ دل من و این تلخی بی‌نهایت
  سرچشمه‌اش کجاست؟
 
ــ آب دریاها
  سخت تلخ است، آقا.
 
دریا
خندید
در دوردست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.

 

ترانه آب دریا

به‌روایت خسرو ناقد

 

دریا

لبخند می‌زند از دور.

دندان‌ها از کف،

لب‌ها از آسمان.

 

- چه می‌فروشی دخترِ بی قرار،

سینه گشوده در باد؟

 

آبِ دریاها می‌فروشم، آقا

آبِ دریاها.

 

- چه با خود می‌بِری جوانکِ گندمگون،

به‌خونت آمیخته؟

 

آب دریاها می‌بَرم، آقا

آب دریاها.

 

- این اشک‌های شور،

از کجا می‌آیند مادر؟

 

آب دریاها می‌گریم، آقا

آب دریاها.

 

- قلبِ من و این تلخکامیِ ژرف

از کجا می‌آید؟

 

آب دریاهاست که تلخکام می‌سازد این سان

آب دریاها.

 

دریا

لبخند می‌زند از دور.

دندان‌ها از کف،

لب‌ها از آسمان.

 

 انتشار در: روزنامه اعتماد ملی. 25 مهرماه 1385.

 

 

دو نامه از ایرج میرزا جلال الممالک

ایرج میرزا جلال الممالک

از ایرج میرزا شاعر نامدار اخیر ایران، سه نامه در اختیار داشتم که دو تاى آنها در زیر از نظر خوانندگان مى‏گذرد و نامه سوم را درکتابخانه‏ام پیدا نکردم. نامه‏ى پیدا نشده را سال‏ها پیش دوست گرامیم آقاى نصرت ا... نوح به من لطف کرد. نامه‏اى را که به دست نیاوردم‏گمان دارم در سال 1300 ه . ش ایرج از تهران به رشت به کسى نوشته بود و سفارش کسى را کرده بود. ایرج در نگارش نثر همچون نظم‏شیرین کار بود و بى‏پروا. ایرج خط و ربط و فنون شاعرى و دبیرى را ابتدا از پدرش آموخت؛ پدرش صدرالشعرا یکى از شعراى دربارى‏بود خط زیبایى داشت و چون در دستگاه ولیعهد مظفرالدین میرزا در تبریز سمتى داشت فرزندش ایرج را به مدرسه‏ى دارالفنون تبریز که‏شعبه‏اى از دارالفنون تهران بود گذاشت تا به فراگیرى زبان فرانسه بپردازد. در همان زمان که ایرج در دارالفنون تبریز به تحصیل مشغول بودنشریه‏ى دارالفنون تبریز را به خط زیباى خود تحریر مى‏کرد و آن نشریه به چاپ مى‏رسید. نشریه‏ى مذکور چند سال پیش به همت‏محقق فرزانه آقاى سیدفرید قاسمى تجدید چاپ شد. آن نشریه را کسانى که مشغول تحقیق درباره‏ى مطبوعات ایران بودند نمى‏شناختنداما امروز در اختیار دارند. آثار دیگرى را که از ایرج به غیر از دیوان شعرش مى‏شناسیم شناخت‏نامه‏اى است که او به دستور مظفرالدین‏میرزا ولیعهد درباره‏ى شناخت خاندان قاجار نوشته و نسخه‏ى اصل آن اینک در کتابخانه‏ى کاخ گلستان نگهدارى مى‏شود. ایرج بنا به‏نوشته عبرت نایینى در مدینة الادب: چاپ اول، چاپ مجلس شوراى اسلامى:

"چون به سن رشد و تمیز رسید پدر او در تربیت وى بکوشید و معلمى بر وى بر گماشت تا پارسى را بیاموخت. آن گاه به مدرسه‏دارالفنون تبریز که شعبه دارالفنون طهران بود جهت تعلیم زبان فرانسه رفته در خارج نیز در حوزه‏اى که آشتیانى‏ها براى تحصیل و تکمیل‏منطق و معانى و بیان ترتیب داده بودند حضور به هم رسانید و چون سال عمرش به چهارده رسید امیرنظام حسن على‏خان گروسى چون‏در وى استعداد و حسن قریحه و ذکاوت بدید وى را با پسرش که نزد مرحوم میرزا عارف تحصیل ادبیات و نزد مسیو لامپر فرانسوى‏تحصیل زبان فرانسه و بعضى علوم مى‏نموده همدرس کرد. و در آن اوان یعنى در سن چهارده سالگى شعر نیکو مى‏گفت و امیرنظام‏مخصوصاً وى را به گفتن اشعار امر مى‏کرد وصله و جایزه مى‏داد و خط تحریر و نسخ و تعلیق را نیز فرا گرفته، نیکو مى‏نوشت و دراخوانیات دستى به سزا داشت. چنان که در اوقاتى که در دستگاه امین‏الدوله صدراعظم سمت منشى‏گرى داشت کلیه اخوانیات را به وى‏رجوع میکرد.

على‏الجمله چون امیرنظام مدرسه مظفرى را به ریاست مسیو لامپر در تبریز افتتاح کرد. ایرج میرزا در آن مدرسه سمت معاونت‏یافت."(1)

آنچه را باید درباره‏ى ایرج نوشت زنده یادان عبرت نایینى و دکتر محمدجعفر محجوب در مدینةالادب و مقدمه‏ى دیوان ایرج‏نوشته‏اند به خصوص نوشته‏ى 58 صفحه‏اى محجوب که به همه‏ى جوانب زندگانى ایرج پرداخته است. عبرت آورده است:

"بارى چون از تبریز به طهران آمد ریاست کابینه محاکمات مالیه با وى بود. از آن پس به سمت معاونت مالیه خراسان‏بدان جا رفته چندى رئیس مالیه آن حدود بود."2

از مفاد نامه‏ى اول ایرج که خطاب به آقاى امجدالسلطان معاون وزارت عدلیه نوشته، چنین پیداست که شخصى از ایرج ادعاى طلب‏کرده و ایرج به معاون وزارت عدلیه نوشته که:

اگر آغا شاهزاده از من‏طلبى دارد در محضر شرع قسم بخورد که پول به بنده داده تا من جوابگوى او باشم.

متن نامه و دستور معاون عدلیه را در زیر مطالعه مى‏فرمایید.

عنوان روى پاکت که به خط ایرج میرزا جلال الممالک است به قرار زیر است.

"حضور مرحمت ظهور مبارک جناب مستطاب اجل اکرم امجد افخمم آقاى امجد السلطان دام اقباله العالى مشرف‏شود."

و نیز متن نامه‏ى ایرج به امجد السلطان به قرار زیر است:

"حضور حضرت اجل آقاى معاون وزارت عدلیه دام اقباله العالى: آنچه البته به‏

ایرج میرزا

جائى نرسد فریاد است. لااقل بیکى از این دو سه فقره عرض و تظلم شرعى یا قانونى بنده رسیدگى و توجهى فرمائید. درباب ادعاى مخدره آغا شاهزاده بر بنده در محاکمات شعبه چهارم، بنده محکوم واقع شده و صورت راپرتى نوشته‏اند که‏دوسیه حاضر است که عرض کرده‏ام این معامله صورى بوده، وجهى به من نرسیده محکمه ابداً به این حرف و عرض‏بنده اعتنا ندارد. آیا این عرض شرعى نیست و از همه گذشته بنده حق یک قَسم بر آغا شاهزاده ندارد؟ چرا جواب این‏عرض را نمى‏دهند، مشارالیها حاضر شود در محضر شرع قسم بخورد که پول به بنده داده بعد هر چه تکلیف عدالتى‏دیوانخانه است معمول دارند اگر باید در این مسئله استیناف خواست سى و یک روز مهلت استنیاف از براى تهیه وجه‏استیناف است بنده وجه حاضر ندارد. اداره اجرا یک روز امان نمى‏دهد که بنده فکرى بکند. پس مقرر فرمائید اجرا چندروزى مهلت بدهد تا بنده تهیه وجه استیناف را کرده و استیناف بخواهد مستدعى است جواب یکى از این دو عرض را به‏اجرا مرحوم فرمائید که مأمور اجرا مزاحمت نکند و از دربخانه بنده برخیزد تا بیکى از این دو شق که عرض شده رفتارشود. امر، امر مبارک است."

عریضه جلال الممالک‏

معاون وزارت عدلیه آقاى امجدالسلطان روى پاکت نامه‏ى ایرج نوشته است:

"دایره جلیله اجرا در صورتى که موعد از استیناف باقى است و آقاى‏جلال‏الممالک استیناف خواهد داد تا انقضاى مدت حق استیناف مدارا نمائیدکه تهیه وجه نموده حقوق استیناف را برساند والا هرطور که تکلیف است‏معمول دارید."

مهر پاکت

جلال الممالک‏

نامه‏ى دو خط عنوان پاکت از دیگرى است و داخل پاکت که مهر جلال الممالک را دارد دونامه موجود است یکى به خط ایرج میرزا جلال الممالک و نامه‏ى دیگر که خط دیگرى است وبسیار بد خط. و املا غلط و پر از غلط مربوط به خانواده‏ى مستشار دفتر است. شاید این نامه به‏خط بانویى باشد؟ نامه‏ى ایرج، مارک وزارت مالیه را دارد و مورخه‏ى 23 شهر ذى قعده‏ى 1327ه . ق به شماره‏ى 3934 نوشته شده است موضوع آن در باب ورثه‏ى مرحوم مستشار دفتر است‏که متن آن به قرار زیر است. متن نامه ایرج میرزا جلال‏الممالک:

"علامت شیر و خورشید وزارت مالیه، اداره، مورخه 23 شهر ذى قعده 1327،نمره 3934: معاون جلیله عدلیه اعظم. در باب ورنه مرحوم مستشار

دفتر مرقوم رفته بود در مجلس محاسبات حکم شده که باید ورثه مزبور شش‏صد تومان به حاجى میرزا حسین شالفروش بدهد. موافق تحقیقاتى که از عدلیه‏اعظم به عمل آمده همچو محکومیتى بود رثه مستشار دفتر داده نشده است که‏مرحوم شده ورثه استیناف بدهد. در صورتى که در محکمه رسیدگى نشده وحکمى نداده‏اند چگونه ورثه استیناف بدهند. امضاء"

نامه‏ى دیگرى که در این پاکت موجود است و به نظر مى‏آید از ورثه‏ى مستشار دفتر باشد که‏به ایرج نوشته‏اند و نامه‏ى دوم ایرج درباره‏ى موضوع ورثه‏ى مستشار دفتر است که در بالاملاحظه فرمودید. اینک متن نامه‏ى سوم را که ارتباط با نامه‏ى ایرج دارد ملاحظه مى‏فرمایید.این نامه ایامى به ایرج نوشته شده که او رییس محاکمات (وزارت مالیه بوده و ورثه‏ى مستشاردفتر از او خواسته‏اند که ایرج به پرونده‏ى آنها دقیق‏تر نگاه کند. تا مشکل آنها برطرف شود.

متن نامه‏اى که پیوست نامه‏ى دوم ایرج است:

"تصدقت گردم: در باب یک فقره ماضى که راپرت صادر کرده است عرض کرده‏بودم مقرر شود دوسیه محاکمه بنده را با راپرت رئیس محاکم ملاحظه نماید اگربموجب دوسیه راپرت صادر شده است بفرمائید بنده عرضى ندارم و اگر به‏موجب دوسیه نباید راپرت صادر شود هر چه تکلیفشان است رفتار کنند جوابى‏که مرقوم داشته بودید به رئیس محاکم نشان داده شرح نوشته‏اند به نظر مبارک‏رسیده ملاحظه فرمائید زبانى میفرمائید من هیچکاره هستم اگر بدانم محکمه‏راپرت برخلاف صادر مى‏کند جز آن را هم حقى دیگرى ندارم دیدن راپرت براى‏شما چه فایده دارد مأمور اجرا مى‏خواهد (متن مى‏خاهد) راپرت را اجرا نماید نه‏تکلیف بنده معلوم است نه تکلیف مأمور اجرا، استدعا دارم بجز مبصر که حق‏این کار را دارد بفرمائید دوسیه محاکمه و راپرت بنده [را] ملاحظه نماید اگر حق‏داشته است راپرت صادر نماید بنده عرض ندارم. والا تکلیف با حضرت‏مستطاب اجل عالى است همین‏قدر عرض مى‏کنم قدرى از وضع (متن وزع)بنده خاطر (متن: خواطر) مبارک مسبوق است. سه سال است عارض هستم وچند فقره راپرت صادر شده هیچ یک (متن: هچه) تا به حال اجرا نشده است یک‏فقره مصارف (متن: مسارف) به هم رسانیده‏ام و گمانم این است راپرت نبایدصادر شود صادر گردیده هر روز مأمور مى‏خواهد (متن میخاهد) اجرا نمایدنمیدانم راپرت‏هاى بنده چرا نباید اجرا شوند یک فقره را مرقوم داشته بودیدمأمور روانه کند برود اجرا اجرا میگوید مأمور نداریم روانه کنیم همین قسم‏معطل مانده است. زیاده عرضى ندارد امضاء درست خوانده نمى‏شود معلوم‏نیست اسمعیل است یا موسوى؟؟."

در روزگار ما

اگر کسى لاغر باشد، به او مى‏گوییم: "نى قلیان، عضو باشگاه عنکبوت!"

اگر چاق باشد، مى‏گوییم: "گامبو، خیکى!"

اگر کسى کوتاه قد باشد، به او مى‏گوییم: "میخ طویله پاى خروس!"

اگر بلند قد باشد، مى‏گوییم: "دیلاق! نردبام دزدها!"

اگر کسى عجله داشته باشد، مى‏گوییم: "چه خبرته، مگر دارى سر مى‏بَرى؟"

اگر فس فس کند، مى‏گوییم:"زرده به ما تحت نکشیده، جون نداره!"

اگر کسى دوبار پشت سر هم خمیازه بکشد، مى‏گوییم: "چیه؟ شیره‏ت دیر شده؟"

اگر زیاد بخورد، مى‏گوییم: "کاه از خودت نیست، کاه‏دان که از خودته!"

اگر کم بخورد، مى‏گوییم: "حتماً پیش از این یک جا ته بندى کرده!"

اگر صاحبخانه باشد، مى‏گوییم: "مال خودش از گلوى خودش پایین نمى‏رود!"

اگر کسى دست‏هایش را به پشتش بزند، مى‏گوییم: "کارد و چنگال را گذاشته روى میز!"

اگر کسى سرش را به دستش تکیه بدهد، مى‏گوییم: "دنیا سرِ خر داده دستش!"

اگر کسى زیاد لباس بپوشد، مى‏گوییم: "خر تب مى‏کند!"

اگر کسى کم بپوشد، مى‏گوییم: "دوست دارى سگ لرز بزنى؟"

اگر دخترى سبزه‏رو، پیراهن سرخ بپوشد، مى‏گوییم: "سیا گر سرخ پوشد خر بخندد!"

اگر زنى پا به سن گذاشته، رنگ‏هاى روشن و شاد بپوشد، مى‏گوییم: "نگاش کن! خیال مى‏کنددختر چهارده ساله است!"

اگر دختر یا پسر جوانى بگوبخند و شاد و پرتحرک باشد، مى‏گوییم: "میمون هر چى‏زشت‏تره، بازیش بیشتره!"

اگر جدى و موقر و ساکت باشد، مى‏گوییم: "این دیگه کیه؟ با ده من عسل هم نمیشه قورتش داد!"

اگر کسى استحمامش به درازا بکشد، مى‏گوییم: "رفته بودى حمام زایمان؟"

اگر سریع حمام کند، مى‏گوییم: "خودش را گربه شور کرده!"

اگر کسى لباس نو بپوشد، مى‏گوییم: "خر همان خر است. پالانش عوض شده!"

اگر کسى عطسه کند، مى‏گوییم: "خرس ترکید!"

اگر کسى بلند حرف بزند، مى‏گوییم: "بلندگو قورت داده! پرده گوشم پاره شد!"

اگر یواش حرف بزند، مى‏گوییم: "صداش از ته چاه در میاد!"

اگر کسى حرّاف باشد، مى‏گوییم: "زرده به چانه‏ش بسته!" یا: "انگار کله گنجشک خورده!"

اگر کم حرف باشد، مى‏گوییم: "مگر ماست به دهن گرفته‏اى!؟"

اگر کسى مجرد باشد، مى‏گوییم: "آقا تا کى مى‏خواهى یالقوز باشى؟ دستى بالا بزن!"

همین که زن گرفت، مى‏گوییم: "فلانى هم رفت جزو مرغ‏ها! طوقِ لعنت را به گردن انداخت!خودش را بدبخت کرد!"

اگر دختر کم سن و سالى شوهر کند، مى‏گوییم: "وقت عروسک بازیش بود. چه وقت شوهرداریه!؟"

اگر نخواهد زود شوهر کند، مى‏گوییم: "ماند خانه باباش، ترشید!"

اگر زن و شوهر جوانى زود بچه‏دار شوند، مى‏گوییم: "آتش‏شان خیلى تند بود، خودشان را به‏درد سر انداختند!"

اگر کسى که سن و سالش کمى بالاست، بچه‏دار شود، مى‏گوییم: "زنگوله پاى تابوت درست‏کرده!"

اگر کسى جنس ارزان و نامرغوب بخرد، مى‏گوییم: "لُر نره بازار، بازار مى‏گنده!"

اگر جنس خوب و گران بخرد، مى‏گوییم: "دنبه زیادى را مى‏مالند به فلان جا!"

اگر کسى گله کند که چرا چنان حرف نا به جایى به من زدى، به جاى دلجویى، مى‏گوییم:"حالا چى شده؟ مگه به اسب شاه گفته‏ام یابو؟"

اگر مرد یا زنى متین و موقر باشد، مى‏گوییم: "خودش را گرفته! انگار از دماغ فیل افتاده! خیال‏مى‏کنه نوه اوتورخان رشتیه!"

اگر بى‏تکبر و خودمانى و خوشرو باشد، مى‏گوییم: "سبکه! جلفه! داره بازار گرمى مى‏کنه!"

اگر کسى به کسى بگوید آقا، دوستش به او مى‏گوید: "این قدر بى‏آقایى کشیده‏اى که به این‏مى‏گویى آقا!؟"

به جاى "مثل سیبى که از وسط نصف کرده باشند" برخى مى‏گویند: "مثل سنده‏اى که از وسطنصف کرده باشند!"

چند تن دارند درباره یکى سخن مى‏گویند که او از راه مى‏رسد. اگر بى‏رو درواسى باشند،مى‏گویند: "چو نام سگ برى، چوبى به دست آر!"

و اگر رودرواسى داشته باشند، مى‏گویند: "چو نام شه برى قالیچه‏انداز!" که البته منظورشان‏همان اولى است.

اگر کسى خواهش ما را بر نیاورد و کارى را که خواسته‏ایم، نکند، مى‏گوییم: "به گربه گفتندگهت درمان است، یک مشت خاک ریخت روش!" (البته طنزنویسى گفته: به گربه گفتند گهت‏درمان است، کنتور گذاشت آنجاش!).

این دو مطلب آخر از مجله فرهنگی و هنری بخارا گرفته شده است.