اگر نمیتوانی بالا بری پس سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای بالا رود

مهسا مدیر وبلاگ عشق گمشده

میرفندرسکی

 

در تاریخ الحکما ما را دو میر مبرور است: یکی میرداماد و دیگر میر فندرسکی. سید ابو القاسم میر فندرسکی حکیمی است مشهور معاصر با میر مبرور. سید ابو القاسم حکیمی است ماهر و فقیهی فاضل و عالمی زاهد و به اغلب علوم فقهی وارد، در فنون هندسه و ریاضی کامل، و رد فلسفه و حکمت دانشمندی قابل است. زادگاه او فندرسک «دوازده فرسنگی گرگان» از قصبان استر آباد (گرگان) بوده که پس از تحصیلات مقدماتی از شمال به دار العلم اصفهان شتافت و مدتها به ادامه تحصیلات خود پرداخت. او سالها به تدریس و تألیف در اصفهان و دیگر بلاد اشتغال داشت. مدتها در حوزه اصفهان، شفا و قانون (ابن سینا) و دروس مختلف دینی و حکمت و کلام تدریس می نمود. جلسه درس او مشهور و زبان زد گشت. و علاقه مندان به حکمت به درس او حضور می یافتند. اهم  آثار او رساله صناعیه در حقیقت علوم، کتاب مهارة، شرح جول (جوک) مقالاتی در ریاضیات و در حکمت اجرام، تحقیق المزله و غیره... میر مزبور مسافرتها به هندوستان نمود و در بین مردم هند مخصوصا فضلا شهرتی به سزا پیدا نمود و در هر بار که عازم این دیار می شد مقدم او را گرامی داشته از محضر او فضلا و دانشمندان بهره ها برده و محظوظ می گشتند. معظم له مشکلترین معادلات ریاضی و مسائل غامض هندسی که به عصر خواجه طوسی بدون حل مانده بود بالبداهه به برهان آن پاسخ می داد. او در سال 1050 (وسط قرن یازدهم) به سن هشتاد سالگی در اصفهان وفات نمود و در تکیه میر اصفهان در تخت فولاد مدفون شد.

آثار او عبارتند از:

تاریخ الصفویه، تحقیق المزله، رساله صناعیه در تحقیق حقیقت علوم و ذکر جمیع موضوعات صنایع، شرح کتاب "المهارة" (المهابارة) از کتب حکمای هند که معروف به "شرح جوک" است، مقولة الحرکة و التحقیق فیها.

میرفندرسکی گاه به سرودن اشعار حکیمانه و غزلیات عاشقانه نیز می پرداخت که بهترین و معروفترین آنها قصیده ای است در سی و دو بیت به مطلع زیر:

چرخ با این اختران، نغز و خوش و زیباستی ... صورتی در زیر دارد هرچه در بالاست

برای اطلاعات دقیقتر به این آدرس مراجعه کنید.

همین جوری!!!

به یادش باده می نوشم که با دردش هم آغوشم

 به یک جرعه نه صد جرعه نشد دردش فراموشم

بگو ای مهربان ساقی به من آن نامهربان یارم

به حق حرمت مستی بیا امشب به دیدارم

-----------------------------------------------------------------------------------

شبهای بلند و بی عبادت چه کنم ؟

 طبعم کرده به گناه عادت چه کنم ؟

 گویند کریمی ست گنه می بخشد

 گیرم که ببخشد ز خجالت چه کنم ؟

-----------------------------------------------------------------------------------


بى خبرى , خوش خبرى
No news is Best news

 شتر دیدى , ندیدى
You see nothing, You hear nothing

 عجله کار شیطان است
Haste is from the Devil

 کاچى به از هیچى
Somthing is better than nothing

 گذشتها گذشته
Let bygones be bygones

 مستى و راستى
There is truth in wine

 نوکه اومدبه بازار کهنه شد دل آزار
Out with the old,in with the new

 هر فرازى را نشیبى است
High places have their precipices

 هرکه ترسید مرد ,هرکه نترسید برد
Nothing venture , nothing have

 همه کاره و هیچکاره
Jack of all trades and master of none

 ارزان خرى , انبان خرى
Dont buy everything that is cheap

 آشپز که دوتاشدآش یا شورمیشه یا بینمک
Too many cooks spoil the broth

 انگار آسمون به زمین افتاده
It is not as if the sky is falling

 اندکى جمال به از بسیارى مال
Beauty opens locked doors

 آدم عجول کار را دوباره میکنه
Hasty work, Double work

 آدم دانا به نشتر نزند مشت
A wise man avoids edged tools

 آدم زنده زندگى مى خواد
Live and let live

 آدم ترسو هزار بار مى میره
Cowards die Many times Before Their Death

 کس نخاردپشت من جزناخن انگشت من
you want a thing done,do it yourself

 آب رفته به جوى باز نمى گردد
What is done can not be undone

 آب از سرش گذشته
It is all up with him

 آب ریخته جمع شدنى نیست
Dont cry over the spilled milk

 آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
we seek water in the sea

در گورستان اثر آنتوان چخوف

 

در گورستان
آنتوان چخوف
ترجمه: سروژ استاپانیان





«کجا رفت بهتان‌ها و غیبت‌ها

و وام‌ها و رشوه‌های او؟» - هاملت



آقایان، هوا دارد نرم نرمک تاریک می‌شود، حالا هم که این باد لعنتی شروع شده صلاح نمی‌دانید به خیر و به سلامتی برگردیم خانه‌هامان؟

باد بر برگ‌های زرد و پژمرده‌ی توس‌ها می‌وزید و قطره‌های درشت آب را از برگ‌ها بر سرمان فرو می‌ریخت. پای یکی از همراهان‌مان روی خاک ِ رس ِ لیز و نمناک لغزید. او به صلیبی کهنه و خاکستری رنگ چنگ انداخت تا نیفتد و روی سنگ قبر چنین خواند: « یگور گریازنوروکف، کارمند پایه ۴، دارنده‌ی نشان ...» همراه‌مان گفت:
- این آقا را می شناختم... عاشق بی قرار زن خودش بود و نشان «استانیسلاو» داشت و اهل مطالعه‌‌ی کتاب هم نبود... معده‌اش نقص نداشت- همه چیز را به راحتی هضم می‌کرد... مگر زندگی همین چیزها نیست؟ به نظر می‌رسد هیچ لزومی نداشت بمیرد، اما -حیف!- حیف که دست ِ تقدیر به آن دنیا روانه‌اش کرد... طفلکی قربانی سوءظن‌ها و شک‌های خود شد. یک روز که پشت ِ در ِ اتاق گوش ایستاده بود یکهو در باز شد و ضربه‌ی چنان محکمی به کله‌اش وارد آمد که دچار خون‌ریزی مغزی شد( آخر این بیچاره مغز داشت) و ریق رحمت را سرکشید. و اما زیر آن مجسمه‌ای که می‌بینید، مردی آرمیده که از گهواره تا گور از هر چه شعر و هر چه طنز است، نفرت داشت... و حالا روی سنگ‌ِ قبرش را - من‌باب دهن کجی- با شعرپرکرده‌اند...آقایان، یک کسی دارد به این طرف می‌آید!

مردی با پالتو نیم‌دار و چهره‌ی ارغوانی و گونه‌های از ته تراشیده، به جمع ما پیوست. از زیر بغلش یک بطر ودکا و از توی جیبش یک بسته کلباس، نمایان بود. با صدای گرفته‌اش پرسید:

-          آقایان، کسی از شما قبر موشکین ِ هنرپیشه را می شناسد؟

او را تا سرِ قبر موشکین ِ هنرپیشه که دو سال پیش درگذشته بود همراهی کردیم. پرسیدیم:

-          جنابعالی کارمند هستید؟

-       خیر، بنده هنرمندم... در این دور و زمانه، تمیزدادن هنرمند جماعت از کارمندان دون‌پایه‌ی خلیفه‌گری کار ساده ای نیست. تشخیص شما درست است... گرچه مقایسه‌ای که کردم زیاد هم پرت نبود، اما گمان کنم چنین مقایسه‌ای به دل کارمند جماعت بنشیند.

مزارِ موشکینِ هنرپیشه که به زحمت پیدایش کرده بودیم اندکی نشست کرده و پوشیده از علف هرز بود، در واقع شکل و شمایل یک مزار را از دست داده بود... صلیب کوچک و ارزان قیمت قبر- صلیبی پوشیده از خزه‌ی سبزرنگ که از گذشت ایام سرد، سیاهی می‌زد- به موجودی پیر و نزار و بیمار می‌مانست. بر سنگ گورش چنین می خواندیم:

«به دوست فراموش شدنی‌مان موشکین...»

روزگار غدار پیشوند «نا» را از کلمه‌ی « ناشدنی‌مان» زدوده و دروغ و ریای انسان ها را اصلاح کرده بود. مردِ هنرپیشه، پای مزار موشکین زانو زد- در این حال، کلاه و زانوانش با خاک نمناک مماس می‌شدندـ آهی کشید و گفت:

-          هنرپیشه‌ها و روزنامه‌چی‌ها، برای برپاساختنِ مجسمه‌ی او پولی جمع کردند و ... همه را تحویل میخانه‌چی ها دادند...

-          منظورتان چیست؟

-       همین که گفتم، پولی جمع کردند، در روزنامه‌ها دادار و دودور راه انداختند، بعدش هم پول‌ها را بالا کشیدند... البته قصدم از این حرف‌ها آن نیست که به کسی سرکوفت بزنم... همین‌جوری گفتم... خوب آقایان، به سلامتی! به سلامتی شما و به یاد ابدی این مرحوم!

-          معروف است که الکل، بیماری می‌آورد و یاد ابدی و ملال. یاد ابدی که هیچ، خدا اگر یاد موقتی هم به آدم بدهد، باید شکرش را به‌جا آورد.

-       حق باشماست... می‌دانید، موشکینِ مرحوم، هنرمند سرشناسی بود. وقتی جنازه را بلند می‌کردند حداقل ده‌تا تاجِ گل، پشت سرش راه افتاد اما حالا... پاک از یادها رفته! و جالب این‌جاست آن‌هایی که دوستش می‌داشتند فراموشش کرده‌اند ولی کسانی که چوبش را خورده بودند هنوز فراموشش نکرده‌اند. خود من مثلاً، تا عمر دارم به یادش خواهم بود چون غیر از شر و بدی، چیزی از او عایدم نشده است. باری، گرچه دوستش ندارم با این همه، خدا رحمتش کند.

- چه بدی‌ در حق شما کرده بود؟

- بدی‌های فراوان! خدا بیامرز، بلای جانم شده بود... وجودش برای من در حکم وجود یک جانی و راهزن بود. خدا رحمتش کند! می‌دانید، او را الگوی زندگی ام قرار دادم، راهنمایی‌هایش را پذیرفتم و هنرپیشه‌‌گی پیشه کردم. او مرا اغوا کرد و من مفتونِ زندگیِ پر جوش و خروش دنیای هنر شدم. وعده‌های فراوان داد اما چیزی جز اشک و اندوه نصیبم نکرد... هنرمند جماعت، سرنوشت تلخی دارد! من که همه چیزم از دستم رفت: هم جوانی و هم هوش و حواس، هم عقل سلیم، هم وجناتِ بشری... نه ستاره‌ای در هفت آسمان، نه کفش سالمی به پا، نه شلوار بی‌وصله‌ای... این بدکردار، حتی ایمانم را از دستم گرفت! و تازه، کاش استعدادی هم در کارم بود! ... زندگی‌ام تباه شد... آقایان، انگار هوا سرد شد... میل ندارید جرعه‌ای بالا بروید! آن‌قدرهست که گلوی همه‌مان را تر کند...

- بخوریم... یادش تا ابد زنده! گرچه دوستش ندارم... درست است که حالا زیر خاک خوابیده ولی در این دارِ دنیا، فقط او را دارم... و این، آخرین بار است... دیگر به دیدنش نخواهم آمد... می‌دانید، به تشخیص پزشک ها به زودی به علت افراط در مشروب‌خوری، می‌میرم... آمده‌ام با او خداحافظی کنم! آدم باید از سر تقصیر دشمن‌هایش هم بگذرد.

مردِ هنرمند را به حالِ خودش رها کردیم تا با مرحوم موشکین به خلوت بنشیند و راه افتادیم. نم نم باران سرد شروع شده بود.

سرِ پیچِ خیابان اصلی گورستان که شن‌ریزی شده بود با تشییع جنازه‌ی تازه‌ای روبرو شدیم: چهار گورکن با کمربندهایی از مشمعِ سفید و چکمه‌های گل‌آلودی که برگِ درختان به آن‌ها چسبیده بود در حال حمل یک تابوتِ قهوه‌ای رنگ بودند. هوا داشت تاریک می‌شد. گورکن‌ها عجله داشتند، سکندری می‌رفتند و برانکاری را که تابوت روی آن قرار داشت، ننووار تاب می‌دادند...

- آقایان، دو ساعتی هست که این‌جا پرسه می‌زنیم و این، سومین جنازه است که... چطور است برگردیم خانه؟

۱۸۸۴

مجموعه آثار چخوف، جلد اول

فدریکو گارسیا لورکا

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

فدریکو گارسیا لورکا شاعر و نویسنده اسپانیایی است.

دوران جوانی

فدریکو به تاریخ ۵ ژوئن ۱۸۹۸ در دهکده Fonte Vacros در جلگه غرناطه ،چند کیلومتری شمال شرقی شهر گرانادا زاده شد در خانوداه‌ای که پدر یک خرده مالک مرفه و مادر فردی متشخص و فرهیخته بود. نخستین سالهای زندگی را در روستاهای غرناطه ؛ پایتخت باستانی اسپانیا، شهر افسانه‌های کولیان و آوازهای کهنه می‌گذراند. شاید از این روی و به خاطر بیماری فلج که تا ۴ سالگی با او بود و او را از بازیهای کودکانه بازداشت، فدریکوی کودک به داستان‌ها و ترانه‌های کولی رغبت فراوانی پیدا می‌کند، آنچنانکه زمزمه این آوازها را حتی پیش از سخن گفتن می‌آموزد. این فرهنگ شگرف اندلسی و اسپانیایی کولی است که در آینده در شعرش رنگ می‌گیرد. لورکا بدست مادر با موسیقی آشنا می‌شود و چنان در نواختن پیانو و گیتار پیشرفت می‌کند که آشنایانش او را از بزرگان آینده موسیقی اسپانیا می‌دانند، ولی درگذشت آموزگار پیانویش به سال ۱۹۱۶چنان تلخی عمیقی در او به جای می‌گذارد که دیگر موسیقی را پی نمی‌گیرد. هم‌زمان با فرا رسیدن سن تحصیل لورکا، خانوداه به گرانادا نقل مکان می‌کند و او تا زمان راهیابی به دانشگاه از آموزش پسندیده با طبقه اجتماعی اش برخوردار می‌شود .(در همین سالهاست که فدریکو موسیقی را فرا می‌گیرد.) ولی هر گز تحصیل در دانشگاه را به پایان نمی‌رساند، چه در دانشگاه گرانادا و چه در مادرید. باری در همین سالهاست که در Residencia de Etudiante مادرید – جایی برای پرورش نیروهایی با افکار لیبرالی ـ لورکا، شعرش را بر سر زبانها می‌اندازد و در همین دوره‌است که با نسل زرین فرهنگ اسپانیا آشنا می‌شود.

زندگی هنری

مجسمه فدریکو گارسیا لورکا

پژوهشهای لورکا، هرگز در چارچوب «فلسفه» و«حقوق» که به تحصیل آنها در دانشگاه سرگرم بود، باقی نمی‌ماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نویسندگان جنبش ۹۸ چون ماچادو (Machado) و آسورینAzorin) (وهمینطور آثارشاعران معاصر اسپانیا چون روبن داریو (Roban Dario)، خیمنز گرفته تا نمایشنامه‌های کلاسیک یونانی، از لورکا شاعری با دستان توانا و تفکری ژرف و گسترده می‌سازد. لورکا نخستین کتابش (به نثر) را در سال ۱۹۱۸ به نام " باورها و چشم اندازهاً (Impersiones y Viajes) در گرانادا به چاپ می‌رساند. به سال ۱۹۲۰ نخستین نمایشنامه اش با نام «دوران نحس پروانه‌ها» (el malificio de la mariposa) را می‌نویسد و به صحنه می‌برد که با استقبال چندانی روبرو نمی‌شود. و سال بعد (۱۹۲۱)، «کتاب اشعار» (Libre de Poems) که نخستین مجموعه شعرش است را منتشر می‌کند. ۱۹۲۲ سالی است که با مانوئل دفایا جشنواره بی همتا کانته خوندو(Conte Jondo)، آمیزه‌ای از افسانه‌ها، آوازها و پایکوبیهای کولیان اسپانیا که می‌رفت در هیاهوی ابتذال آن سالهای فلامنکو به دست فراموشی سپرده شود، را برپا می‌کند . لورکا در ۱۹۲۷ «ترانه‌ها (Canciones)» را منتشر می‌کند و نمایشنامه " ماریانا پینداً (Mariana Pineda) را در ماه ژوئن همین سال به صحنه می‌برد و در بارسلونا نمایشگاهی از نقاشیهایش بر پا می‌شود. در ۱۹۲۸ محبوبترین کتابش، «ترانه‌های کولی» (Romancero Gitano) منتشر می‌شود. نشانی که بسیارانی آن را بهترین کار لورکا می‌دانند. مجموعه‌ای که شهرتی گسترده را برای فدریکو به ارمغان می‌آورد چنانکه لقب«شاعر کولی» را بر او می‌نهند. شکل گیری هسته نمایشنامه «عروسی خون» با الهام از خبر قتل نیخار(Nijar) در روزرنامه‌ها، نیز به سال ۱۹۲۸ بر می‌گردد. در تابستان ۱۹۲۹ شاعر به نیویورک سفر می‌کند و برای آموختن انگلیسی وارد دانشگاه کلمبیا می‌شود. در نیویورک است که لورکا به شعر سختش می‌رسد. به سرزنش از شهری با معماریهای مافوق آدمین، ریتم سرگیجه آور و هندسهٔ اندوهناک می‌رسد. حاصل سفر نیویورک مجموعه اشعاری است با نام«شاعر در نیویورک» که در ۱۹۴۰ (پس از مرگ شاعر) منتشر می‌شود. واژه‌هایی که مملو از همدردی با سیاهان آمریکا است و اثر دیگری که نمایشنامه‌ای شعرگونه و ناتمام و کارایی گرفته از سفر شاعر به آمریکاست «مخاطب»Audience و یا به تعبیر گروهی دیگر «مردم»(people) نام دارد. فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه “هارلم” و ریشه‌های فولادی آسمان خراشهای نیویورک، در پی یک دعوت نامه جهت سخنرانی در” هاوانا” به آغوش سرزمینی که آنرا” جزیره‌ای زیبا با تلألو بی پایان آفتاب” می‌خواند، پناه می‌برد .شاید دوماه اقامت لورکا درکوبا و خو گرفتن دوباره اش با ترانه‌های بومی و تم اسپانیایی آن بود که سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز می‌کند. با بازگشت به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) ساکن می‌شود و «مخاطب» را در جمع دوستانش می‌خواند و در زمستان«همسر حیرت آور» (la zapatero prodigiosa) را به صحنه می‌برد.(در مادرید) سال بعد (۱۹۳۱)” چنین که گذشت این ۵ سال” را می‌نویسد که تنها پس از مرگش یه صحنه می‌رود و پس از آن کتاب جدیدش به نام «ترانه‌های کانته خوندو» el poems del Conte Jondo، که در ادامه کار بزرگش در جشنواره کانته خوندو و «ترانه‌های کولی» است را منتشر می‌کند.

در ماه آوریل حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت می‌کند و این سبب می‌شود تا شاعر، که تئاتر را بی وقفه به روی مردم می‌گشاید، بیش از پیش موفق شود. چرا که در ۱۹۳۲ به نام کارگردان یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که کسان آن را بازیگران آماتور پایه ریزی می‌دادند به شهرها و روستاهای اسپانیا می‌رود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا) l’ope de vega (و کالدرون) Calderon) و ..را به اجرا در می‌آورد. در زمستان همین سال” عروسی خون” را در جمع دوستانش می‌خواند و به سال ۱۹۳۳ آنرا به صحنه می‌برد.(مادرید) اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بی مانندی روبه رور می‌شود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین می‌برد و در بوئینس آیرس به نمایش در می‌آورد، این کامیابی برای لورکا تکرار می‌شود. در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هسته” دنا رزیتا” شکل می‌گیرد.۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما (Yerma)» و «دیوان تاماریت)» Divan del Tamarit) را به پایان می‌رساند. «یرماً نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون)تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرف اشان سرچشمه می‌گیرد.و درخشانترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) به همین سال است که رقم می‌خورد.»مرثیه‌ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس" Mejias Lianto por Ignacio Sanchez ؛ سوگنامه‌ای که برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان بی مانند و بی جانشین ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوبازکه مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی درآغوش می‌کشد.

منابع

           Gibson, Ian (۱۹۹۰). Federico García Lorca: A Life, London: Faber & Faber. ISBN ۰۵۷۱۱۴۲۲۴

           Stainton, Leslie (۱۹۹۹). Lorca: A Dream of Life, London: Farrar Straus & Giroux. ISBN ۰۳۷۴۱۹۰۹۷۶.

           oggart, Sebastian & Michael Thompson (eds) (۱۹۹۹). Fire, Blood and the Alphabet: One Hundred Years of Lorca, Durham: University of Durham. ISBN ۰۹۰۷۳۰۴۴۳.