قیصر امین پور (از آینه های ناگهان ( دفتر اول ) ، عصر جدید)

ما
در عصراحتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری ه هیچ اصلی
جز اصل احتما ، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام ناگزیر تو می میرم

باغ آینه

چراغی به دست‌ام چراغی در برابرم.
من به جنگ ِ سیاهی می‌روم.


گهواره‌های ِ خسته‌گی

 

 

از کشاکش ِ رفت‌وآمدها

 

 

بازایستاده‌اند،

و خورشیدی از اعماق
کهکشان‌های ِ خاکسترشده را روشن می‌کند.




فریادهای ِ عاصی‌ی ِ آذرخش ــ

هنگامی که تگرگ

 

 

در بطن ِ بی‌قرار ِ ابر

 

 

نطفه می‌بندد.

و درد ِ خاموش‌وار ِ تاک ــ
هنگامی که غوره‌ی ِ خُرد
در انتهای ِ شاخ‌سار ِ طولانی‌ی ِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند.
فریاد ِ من همه گریز ِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگیزترین ِ شب‌ها آفتاب را به دعائی نومیدوار
طلب می‌کرده‌ام




تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ای
تو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای.




در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد ِ تو را به دعائی
نومیدوار طلب کرده بودم.


جریانی جدی
در فاصله‌ی ِ دو مرگ
در تهی‌ی ِ میان ِ دو تنهائی ــ
]نگاه و اعتماد ِ تو بدین‌گونه است![




شادی‌ی ِ تو بی‌رحم است و بزرگ‌وار
نفس‌ات در دست‌های ِ خالی‌ی ِ من ترانه و سبزی‌ست


من
برمی‌خیزم!


چراغی در دست، چراغی در دل‌ام.
زنگار ِ روح‌ام را صیقل می‌زنم.
آینه‌ئی برابر ِ آینه‌ات می‌گذارم

تا با تو

 

 

ابدیتی بسازم.

اگر نمیتوانی بالا بری پس سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای بالا رود

مهسا مدیر وبلاگ عشق گمشده

تنهایی با تشکر از دوست عزیزم شراره

تنهاترین تنها

تنهاترین تنهای این شهر...
سلام تو که در آسمان قلبم می نشستی
حالا باور دارم که تنهایی را می پرستی

تنهایی تو دل آدم است، تو رگ آدم است.  تو تنهایی را با پوست و استخوان لمس کرده ای.   تنهایی آنقدر با تو دوست شده که تا ابدیت با تو خواهد بود.  در شبهای تاریک این تنهایی خواهد بود که به دلت پنجه خواهد انداخت، قلبت را مالش خواهد داد و تو را تا مرز دیوانگی خواهد برد. تو با تنهایی خیلی آشنا هستی.  اما می دونی، تنهایی مثل یک گلوله در رگهای آدم می دود و به هر جا می رسد، آتش می زند و می سوزاند،  ولی دردش درد آرامیست، مثل درد سرطان.  بیمار بیچاره هیچ وقت درد این بیماری را نمی فهمد اما قطره قطره آب می شود و در زمین فرو می رود.  بیچاره تو که این درد را نمی فهمی. 

آره، تو با تنهایی آشنا هستی اما دردش را نمی فهمی، تو تنهایی را دوست داری و می پرستی.  اما من، من از تنهایی متنفرم.  ولی تو را دوست دارم و چون تو دل به تنهایی بسته ای من هم تنهایت می گذارم.   برو که تنهایی در انتظارت هست. 

سلام خوب من، هر کجا که هستی
ببینم، هنوز تنهایی رو می پرستی؟
مدتیه که می خوام مثل تو تنها بشم
مزه تنهایی رو تو خلوت خود بچشم
برم اونجا که گفتی عشق دروغی نیست
همونجا که هیچ نشانی از شلوغی نیست
رفتم و من هم با تنهایی دمساز شدم
حالا انگار من هم با بی وفایی همباز شدم
من نمی گم به تو حرفهایی ماننده ستاره
حرفی که باور نمی شه گفتنش فایده نداره


¤ گردش قلم دوست خویم شراره (مدیر وبلاگ فریاد قلم )