سعدى (بوستان، باب هفتم)

کس از دستِ جور زبان‏ها نرست‏

اگر خودنماى است و گر حق‏پرست‏

اگر بر پرى چون ملک ز آسمان‏

به دامن در آویزدت بدگمان‏

به کوشش توان دجله را پیش بست‏

نشاید زبانِ بداندیش بست‏

مپندار اگر شیر و گر روبهى‏

کز اینان به مردى و حیلت‏رهى‏

اگر کنج خلوت گزیند کسى‏

که پرواى صحبت ندارد بسى‏

مذمت کنندش که زَرق است و ریو

زمردم چنان مى‏گریزد که دیو

وگر خنده‏روى است و آمیزگار

عفیفش ندانند و پرهیزگار

غنى را به غیبت بکاوند پوست‏

که فرعون اگر هست در عالَم اوست‏

و گر بینوایى بگرید به سوز

نگون‏بخت خوانندش و تیره‏روز

و گر کامرانى در آید ز پاى‏

غنیمت شمارند و فضل خداى‏

که تا چند از این جاه و گردن‏کشى؟

خوشى را بود در قفا ناخوشى‏

و گر تنگ‏دستى تُنُک مایه‏اى‏

سعادت بلندش کند پایه‏اى‏

بخایندش از کینه دندان به زهر

که دون‏پرورست این فرومایه دهر

چو بینند کارى به دستت دَرَست‏

حریصت شمارند و دنیاپرست‏

و گر دستِ همت بدارى ز کار

گدا پیشه خوانندت و پخته‏خوار

اگر ناطقى، طبل پر یاوه‏اى‏

و گر خامشى، نقش گرماوه‏اى‏

تحمل‏کنان را نخوانند مرد

که بیچاره از بیم سر بر نکرد

و گر در سرش هول و مردانگى است‏

گریزند از او کاین چه دیوانگى است!؟

تعنّت کنندش گر اندک خورى است‏

که مالش مگر روزى دیگرى است‏

و گر نغز و پاکیزه باشد خورش‏

شکم بنده خوانند و تن پرورش‏

و گر بى‏تکلّلف زید مالدار

که زینت بر اهل تمیزست عار

زبان در نهندش به ایذا چو تیغ‏

که بدبخت زر دارد از خود دریغ‏

و گر کاخ و ایوان منقش کند

تن خویش را کسوتى خوش کند

به جان آید از طعنه بروى زنان‏

که خود را بیاراست همچون زنان‏

اگر پارسایى سیاحت نکرد

سفر کردگانش نخوانند مرد

که نارفته بیرون زآغوش زن‏

کدامش هنر باشد و راى و فن؟

جهاندیده را هم بدرند پوست‏

که سرگشته بخت برگشته اوست‏

گرش حظ از اقبال بودى و بهر

زمانه نراندى زشهرش به شهر

غرب را نکوهش کند خرده‏بین‏

که مى‏رنجد از خفت و خیزش زمین‏

و گر زن کند، گوید از دست دل‏

به گردن در افتاد چون خر به گل‏

نه از جور مردم رهد زشت روى‏

نه شاهد زنامردمِ زشت‏گوى‏

گرت بر کند خشم روزى ز جاى‏

سراسیمه خوانندت و تیره راى‏

و گر بردبارى کنى از کسى‏

بگویند غیرت ندارد بسى‏

سخى را به اندرز گویند بس‏

که فردا دو دستت بوَد پیش و پس‏

و گر قانع و خویشتن دار گشت‏

به تشنیع خلقى گرفتار گشت‏

که همچون پدر خواهد این سفله مُرد

که نعمت رها کرد و حسرت ببرد...

گیله مرد

برگرفته از وبلاگ دوست عزیز اکبر

  بزرگ علوی

باران هنگامه کرده بود. باد چنگ می‌انداخت و می‌خواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر می‌کشید،‌ می‌آمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشته‌های باران آسمان تیره را به زمین گل‌آلود می‌دوخت. نهرها طغیان کرده و آبها از هر طرف جاری بود.

دو مامور تفنگ به دست، گیله مرد را به فومن می‌بردند. او پتوی خاکستری رنگی به گردنش پیچیده و بسته‌ای که از پشتش آویزان بود، در دست داشت. بی‌اعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهدید کننده و تفنگ و مرگ، پاهای لختش را به آب می‌زد و قدمهای آهسته و کوتاه برمی‌داشت.

لینک فایل

عنوان کتاب : سفرنامه ناصر خسرو

لینک فایل

برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم اکبر

http://ancel.blogsky.com

 

صادق هدایت

متن کامل کتاب بوف کور صادق هدایت

لینک فایل

هخامنش

با عرض سلام خدمت شما دوستان ابتدا بابت اشتباهی که در مطلب مربوط به اقبلال لاهوری در مورد تاریخ تولدشان رخ داده بود عذر خواهی می کنم و همچنین عرض کنم که این مطالب از اینترنت گرفته شده و اگر هم اشتباهی در آن است شما به بزرگی خودتان ببخشید.

در اینجا مطلبی در مورد هخامنشیان برای شما دوستان قرار داده ام تا شما آن را بخوانید و از تاریخ کشور خود لذت ببرید.

مقاله...