کس از دستِ جور زبانها نرست
اگر خودنماى است و گر حقپرست
اگر بر پرى چون ملک ز آسمان
به دامن در آویزدت بدگمان
به کوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبانِ بداندیش بست
مپندار اگر شیر و گر روبهى
کز اینان به مردى و حیلترهى
اگر کنج خلوت گزیند کسى
که پرواى صحبت ندارد بسى
مذمت کنندش که زَرق است و ریو
زمردم چنان مىگریزد که دیو
وگر خندهروى است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار
غنى را به غیبت بکاوند پوست
که فرعون اگر هست در عالَم اوست
و گر بینوایى بگرید به سوز
نگونبخت خوانندش و تیرهروز
و گر کامرانى در آید ز پاى
غنیمت شمارند و فضل خداى
که تا چند از این جاه و گردنکشى؟
خوشى را بود در قفا ناخوشى
و گر تنگدستى تُنُک مایهاى
سعادت بلندش کند پایهاى
بخایندش از کینه دندان به زهر
که دونپرورست این فرومایه دهر
چو بینند کارى به دستت دَرَست
حریصت شمارند و دنیاپرست
و گر دستِ همت بدارى ز کار
گدا پیشه خوانندت و پختهخوار
اگر ناطقى، طبل پر یاوهاى
و گر خامشى، نقش گرماوهاى
تحملکنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر بر نکرد
و گر در سرش هول و مردانگى است
گریزند از او کاین چه دیوانگى است!؟
تعنّت کنندش گر اندک خورى است
که مالش مگر روزى دیگرى است
و گر نغز و پاکیزه باشد خورش
شکم بنده خوانند و تن پرورش
و گر بىتکلّلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیزست عار
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ
و گر کاخ و ایوان منقش کند
تن خویش را کسوتى خوش کند
به جان آید از طعنه بروى زنان
که خود را بیاراست همچون زنان
اگر پارسایى سیاحت نکرد
سفر کردگانش نخوانند مرد
که نارفته بیرون زآغوش زن
کدامش هنر باشد و راى و فن؟
جهاندیده را هم بدرند پوست
که سرگشته بخت برگشته اوست
گرش حظ از اقبال بودى و بهر
زمانه نراندى زشهرش به شهر
غرب را نکوهش کند خردهبین
که مىرنجد از خفت و خیزش زمین
و گر زن کند، گوید از دست دل
به گردن در افتاد چون خر به گل
نه از جور مردم رهد زشت روى
نه شاهد زنامردمِ زشتگوى
گرت بر کند خشم روزى ز جاى
سراسیمه خوانندت و تیره راى
و گر بردبارى کنى از کسى
بگویند غیرت ندارد بسى
سخى را به اندرز گویند بس
که فردا دو دستت بوَد پیش و پس
و گر قانع و خویشتن دار گشت
به تشنیع خلقى گرفتار گشت
که همچون پدر خواهد این سفله مُرد
که نعمت رها کرد و حسرت ببرد...