برگرفته از وبلاگ دوست عزیز اکبر
بزرگ علوی
باران هنگامه کرده بود. باد چنگ میانداخت و میخواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر میکشید، میآمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشتههای باران آسمان تیره را به زمین گلآلود میدوخت. نهرها طغیان کرده و آبها از هر طرف جاری بود.
دو مامور تفنگ به دست، گیله مرد را به فومن میبردند. او پتوی خاکستری رنگی به گردنش پیچیده و بستهای که از پشتش آویزان بود، در دست داشت. بیاعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهدید کننده و تفنگ و مرگ، پاهای لختش را به آب میزد و قدمهای آهسته و کوتاه برمیداشت.