چراغی به دستام چراغی در برابرم.
من به جنگ ِ سیاهی میروم.
گهوارههای ِ خستهگی |
| |
|
از کشاکش ِ رفتوآمدها |
|
|
بازایستادهاند، |
و خورشیدی از اعماق
کهکشانهای ِ خاکسترشده را روشن میکند.
□
فریادهای ِ عاصیی ِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ |
| |
|
در بطن ِ بیقرار ِ ابر |
|
|
نطفه میبندد. |
و درد ِ خاموشوار ِ تاک ــ
هنگامی که غورهی ِ خُرد
در انتهای ِ شاخسار ِ طولانیی ِ پیچپیچ جوانه میزند.
فریاد ِ من همه گریز ِ از درد بود
چرا که من در وحشتانگیزترین ِ شبها آفتاب را به دعائی نومیدوار
طلب میکردهام
□
تو از خورشیدها آمدهای از سپیدهدمها آمدهای
تو از آینهها و ابریشمها آمدهای.
□
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد ِ تو را به دعائی
نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصلهی ِ دو مرگ
در تهیی ِ میان ِ دو تنهائی ــ
]نگاه و اعتماد ِ تو بدینگونه است![
□
شادیی ِ تو بیرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهای ِ خالیی ِ من ترانه و سبزیست
من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلام.
زنگار ِ روحام را صیقل میزنم.
آینهئی برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو |
|
|
ابدیتی بسازم. |
تنهاترین تنهای این شهر...
سلام تو که در آسمان قلبم می نشستی
حالا باور دارم که تنهایی را می پرستی
تنهایی تو دل آدم است، تو رگ آدم است. تو تنهایی را با پوست و استخوان لمس کرده ای. تنهایی آنقدر با تو دوست شده که تا ابدیت با تو خواهد بود. در شبهای تاریک این تنهایی خواهد بود که به دلت پنجه خواهد انداخت، قلبت را مالش خواهد داد و تو را تا مرز دیوانگی خواهد برد. تو با تنهایی خیلی آشنا هستی. اما می دونی، تنهایی مثل یک گلوله در رگهای آدم می دود و به هر جا می رسد، آتش می زند و می سوزاند، ولی دردش درد آرامیست، مثل درد سرطان. بیمار بیچاره هیچ وقت درد این بیماری را نمی فهمد اما قطره قطره آب می شود و در زمین فرو می رود. بیچاره تو که این درد را نمی فهمی.
آره، تو با تنهایی آشنا هستی اما دردش را نمی فهمی، تو تنهایی را دوست داری و می پرستی. اما من، من از تنهایی متنفرم. ولی تو را دوست دارم و چون تو دل به تنهایی بسته ای من هم تنهایت می گذارم. برو که تنهایی در انتظارت هست.
سلام خوب من، هر کجا که هستی
ببینم، هنوز تنهایی رو می پرستی؟
مدتیه که می خوام مثل تو تنها بشم
مزه تنهایی رو تو خلوت خود بچشم
برم اونجا که گفتی عشق دروغی نیست
همونجا که هیچ نشانی از شلوغی نیست
رفتم و من هم با تنهایی دمساز شدم
حالا انگار من هم با بی وفایی همباز شدم
من نمی گم به تو حرفهایی ماننده ستاره
حرفی که باور نمی شه گفتنش فایده نداره
پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمیبرد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را