باغ آینه

چراغی به دست‌ام چراغی در برابرم.
من به جنگ ِ سیاهی می‌روم.


گهواره‌های ِ خسته‌گی

 

 

از کشاکش ِ رفت‌وآمدها

 

 

بازایستاده‌اند،

و خورشیدی از اعماق
کهکشان‌های ِ خاکسترشده را روشن می‌کند.




فریادهای ِ عاصی‌ی ِ آذرخش ــ

هنگامی که تگرگ

 

 

در بطن ِ بی‌قرار ِ ابر

 

 

نطفه می‌بندد.

و درد ِ خاموش‌وار ِ تاک ــ
هنگامی که غوره‌ی ِ خُرد
در انتهای ِ شاخ‌سار ِ طولانی‌ی ِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند.
فریاد ِ من همه گریز ِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگیزترین ِ شب‌ها آفتاب را به دعائی نومیدوار
طلب می‌کرده‌ام




تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ای
تو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای.




در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد ِ تو را به دعائی
نومیدوار طلب کرده بودم.


جریانی جدی
در فاصله‌ی ِ دو مرگ
در تهی‌ی ِ میان ِ دو تنهائی ــ
]نگاه و اعتماد ِ تو بدین‌گونه است![




شادی‌ی ِ تو بی‌رحم است و بزرگ‌وار
نفس‌ات در دست‌های ِ خالی‌ی ِ من ترانه و سبزی‌ست


من
برمی‌خیزم!


چراغی در دست، چراغی در دل‌ام.
زنگار ِ روح‌ام را صیقل می‌زنم.
آینه‌ئی برابر ِ آینه‌ات می‌گذارم

تا با تو

 

 

ابدیتی بسازم.

فریدون مشیری (جادوی بی اثر)

پر کن پیاله را
 کاین آب آتشین
 دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
 دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمیبرد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ‌آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را

فریدون مشیری گناه دریا (معراج)

گفت : آنجا چشمه خورشید هاست
 آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقیانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نیست
زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه ای در دیگانم خیره شد
گفت : این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
 تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشید ها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست

فریدون مشیری - گناه دریا (تنها)

کسی مانند من تنها نماند                                                   به راه زندگانی وانماند
خدا را در قفای کاروان ها                                                      غریبی در بیابان جا نماند

تپش

بین این همه غریبه
تو به آشنا می مونی
 حرفای تلخی که دارم
 من نگفته ، تو می دونی
من پر از حرفای تازه
 عاشق گفتن و گفتن
 تو با درد من غریبه
 اما تشنه ی شنفتن
 صدای ترد شکستن
 مثل گریه با صدامه
 تلخی هق هق گریه
طعم سرد خنده هامه
 گرمی دست نوازشگر تو
 مرهم زخمای کهنه ی منه
 تپش چشمه ی خون تو رگ من
 تشنه ی همیشه با تو بودنه
ململ ابری دستات
 پر رحمت مثل بارون
سکت نجیب چشمات
 پر غربت بیابون
 واسه اینتن برهنه
ناز دست تو لباسه
حس گرم با تو بودن
 مثل رؤیا ناشناسه
 مثل حس کردن و دیدن
 عاشق منظره هایی
 دشمن ساده و پک
پرده ی پنجره هایی
               ایرج جنتی عطایی