بیا ای آفتاب جمله خوبان
که در لطف تو خندد لعل کانها
که بی تو سود ما جمله زیانست
که گردد سود با بودت زیانها
حضرت مولاناو گر بهشت مصور کنند عارف را
به غیر دوست نشاید که دیده بردارد
سعدیبر هر مژه قطرهای چو الماس
دارم که بگریه سنگ سفتم
سعدینه راهست این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
حافظهر دم سلام آرد کین نامه از فلانست
گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست
حضرت مولاناگرمی شیر غران، تیزی تیغ بران
نری جمله نران، با عشق کند آید
حضرت مولاناتو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
حافظ