|
در تاریخ الحکما ما را دو میر مبرور است: یکی میرداماد و دیگر میر فندرسکی. سید ابو القاسم میر فندرسکی حکیمی است مشهور معاصر با میر مبرور. سید ابو القاسم حکیمی است ماهر و فقیهی فاضل و عالمی زاهد و به اغلب علوم فقهی وارد، در فنون هندسه و ریاضی کامل، و رد فلسفه و حکمت دانشمندی قابل است. زادگاه او فندرسک «دوازده فرسنگی گرگان» از قصبان استر آباد (گرگان) بوده که پس از تحصیلات مقدماتی از شمال به دار العلم اصفهان شتافت و مدتها به ادامه تحصیلات خود پرداخت. او سالها به تدریس و تألیف در اصفهان و دیگر بلاد اشتغال داشت. مدتها در حوزه اصفهان، شفا و قانون (ابن سینا) و دروس مختلف دینی و حکمت و کلام تدریس می نمود. جلسه درس او مشهور و زبان زد گشت. و علاقه مندان به حکمت به درس او حضور می یافتند. اهم آثار او رساله صناعیه در حقیقت علوم، کتاب مهارة، شرح جول (جوک) مقالاتی در ریاضیات و در حکمت اجرام، تحقیق المزله و غیره... میر مزبور مسافرتها به هندوستان نمود و در بین مردم هند مخصوصا فضلا شهرتی به سزا پیدا نمود و در هر بار که عازم این دیار می شد مقدم او را گرامی داشته از محضر او فضلا و دانشمندان بهره ها برده و محظوظ می گشتند. معظم له مشکلترین معادلات ریاضی و مسائل غامض هندسی که به عصر خواجه طوسی بدون حل مانده بود بالبداهه به برهان آن پاسخ می داد. او در سال 1050 (وسط قرن یازدهم) به سن هشتاد سالگی در اصفهان وفات نمود و در تکیه میر اصفهان در تخت فولاد مدفون شد. آثار او عبارتند از: برای اطلاعات دقیقتر به این آدرس مراجعه کنید. |
به یادش باده می نوشم که با دردش هم آغوشم
به یک جرعه نه صد جرعه نشد دردش فراموشم
بگو ای مهربان ساقی به من آن نامهربان یارم
به حق حرمت مستی بیا امشب به دیدارم
-----------------------------------------------------------------------------------
شبهای بلند و بی عبادت چه کنم ؟
طبعم کرده به گناه عادت چه کنم ؟
گویند کریمی ست گنه می بخشد
گیرم که ببخشد ز خجالت چه کنم ؟
-----------------------------------------------------------------------------------
بى خبرى , خوش خبرى
No news is Best news
شتر دیدى , ندیدى
You see nothing, You hear nothing
عجله کار شیطان است
Haste is from the Devil
کاچى به از هیچى
Somthing is better than nothing
گذشتها گذشته
Let bygones be bygones
مستى و راستى
There is truth in wine
نوکه اومدبه بازار کهنه شد دل آزار
Out with the old,in with the new
هر فرازى را نشیبى است
High places have their precipices
هرکه ترسید مرد ,هرکه نترسید برد
Nothing venture , nothing have
همه کاره و هیچکاره
Jack of all trades and master of none
ارزان خرى , انبان خرى
Dont buy everything that is cheap
آشپز که دوتاشدآش یا شورمیشه یا بینمک
Too many cooks spoil the broth
انگار آسمون به زمین افتاده
It is not as if the sky is falling
اندکى جمال به از بسیارى مال
Beauty opens locked doors
آدم عجول کار را دوباره میکنه
Hasty work, Double work
آدم دانا به نشتر نزند مشت
A wise man avoids edged tools
آدم زنده زندگى مى خواد
Live and let live
آدم ترسو هزار بار مى میره
Cowards die Many times Before Their Death
کس نخاردپشت من جزناخن انگشت من
you want a thing done,do it yourself
آب رفته به جوى باز نمى گردد
What is done can not be undone
آب از سرش گذشته
It is all up with him
آب ریخته جمع شدنى نیست
Dont cry over the spilled milk
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
we seek water in the sea
در گورستان
آنتوان چخوف
ترجمه: سروژ استاپانیان
«کجا رفت بهتانها و غیبتها
و وامها و رشوههای او؟» - هاملت
آقایان، هوا دارد نرم نرمک تاریک میشود، حالا هم که این باد لعنتی شروع شده صلاح نمیدانید به خیر و به سلامتی برگردیم خانههامان؟
باد بر برگهای زرد و پژمردهی توسها میوزید و قطرههای درشت آب را از برگها بر سرمان فرو میریخت. پای یکی از همراهانمان روی خاک ِ رس ِ لیز و نمناک لغزید. او به صلیبی کهنه و خاکستری رنگ چنگ انداخت تا نیفتد و روی سنگ قبر چنین خواند: « یگور گریازنوروکف، کارمند پایه ۴، دارندهی نشان ...» همراهمان گفت:
- این آقا را می شناختم... عاشق بی قرار زن خودش بود و نشان «استانیسلاو» داشت و اهل مطالعهی کتاب هم نبود... معدهاش نقص نداشت- همه چیز را به راحتی هضم میکرد... مگر زندگی همین چیزها نیست؟ به نظر میرسد هیچ لزومی نداشت بمیرد، اما -حیف!- حیف که دست ِ تقدیر به آن دنیا روانهاش کرد... طفلکی قربانی سوءظنها و شکهای خود شد. یک روز که پشت ِ در ِ اتاق گوش ایستاده بود یکهو در باز شد و ضربهی چنان محکمی به کلهاش وارد آمد که دچار خونریزی مغزی شد( آخر این بیچاره مغز داشت) و ریق رحمت را سرکشید. و اما زیر آن مجسمهای که میبینید، مردی آرمیده که از گهواره تا گور از هر چه شعر و هر چه طنز است، نفرت داشت... و حالا روی سنگِ قبرش را - منباب دهن کجی- با شعرپرکردهاند...آقایان، یک کسی دارد به این طرف میآید!
مردی با پالتو نیمدار و چهرهی ارغوانی و گونههای از ته تراشیده، به جمع ما پیوست. از زیر بغلش یک بطر ودکا و از توی جیبش یک بسته کلباس، نمایان بود. با صدای گرفتهاش پرسید:
- آقایان، کسی از شما قبر موشکین ِ هنرپیشه را می شناسد؟
او را تا سرِ قبر موشکین ِ هنرپیشه که دو سال پیش درگذشته بود همراهی کردیم. پرسیدیم:
- جنابعالی کارمند هستید؟
- خیر، بنده هنرمندم... در این دور و زمانه، تمیزدادن هنرمند جماعت از کارمندان دونپایهی خلیفهگری کار ساده ای نیست. تشخیص شما درست است... گرچه مقایسهای که کردم زیاد هم پرت نبود، اما گمان کنم چنین مقایسهای به دل کارمند جماعت بنشیند.
مزارِ موشکینِ هنرپیشه که به زحمت پیدایش کرده بودیم اندکی نشست کرده و پوشیده از علف هرز بود، در واقع شکل و شمایل یک مزار را از دست داده بود... صلیب کوچک و ارزان قیمت قبر- صلیبی پوشیده از خزهی سبزرنگ که از گذشت ایام سرد، سیاهی میزد- به موجودی پیر و نزار و بیمار میمانست. بر سنگ گورش چنین می خواندیم:
«به دوست فراموش شدنیمان موشکین...»
روزگار غدار پیشوند «نا» را از کلمهی « ناشدنیمان» زدوده و دروغ و ریای انسان ها را اصلاح کرده بود. مردِ هنرپیشه، پای مزار موشکین زانو زد- در این حال، کلاه و زانوانش با خاک نمناک مماس میشدندـ آهی کشید و گفت:
- هنرپیشهها و روزنامهچیها، برای برپاساختنِ مجسمهی او پولی جمع کردند و ... همه را تحویل میخانهچی ها دادند...
- منظورتان چیست؟
- همین که گفتم، پولی جمع کردند، در روزنامهها دادار و دودور راه انداختند، بعدش هم پولها را بالا کشیدند... البته قصدم از این حرفها آن نیست که به کسی سرکوفت بزنم... همینجوری گفتم... خوب آقایان، به سلامتی! به سلامتی شما و به یاد ابدی این مرحوم!
- معروف است که الکل، بیماری میآورد و یاد ابدی و ملال. یاد ابدی که هیچ، خدا اگر یاد موقتی هم به آدم بدهد، باید شکرش را بهجا آورد.
- حق باشماست... میدانید، موشکینِ مرحوم، هنرمند سرشناسی بود. وقتی جنازه را بلند میکردند حداقل دهتا تاجِ گل، پشت سرش راه افتاد اما حالا... پاک از یادها رفته! و جالب اینجاست آنهایی که دوستش میداشتند فراموشش کردهاند ولی کسانی که چوبش را خورده بودند هنوز فراموشش نکردهاند. خود من مثلاً، تا عمر دارم به یادش خواهم بود چون غیر از شر و بدی، چیزی از او عایدم نشده است. باری، گرچه دوستش ندارم با این همه، خدا رحمتش کند.
- چه بدی در حق شما کرده بود؟
- بدیهای فراوان! خدا بیامرز، بلای جانم شده بود... وجودش برای من در حکم وجود یک جانی و راهزن بود. خدا رحمتش کند! میدانید، او را الگوی زندگی ام قرار دادم، راهنماییهایش را پذیرفتم و هنرپیشهگی پیشه کردم. او مرا اغوا کرد و من مفتونِ زندگیِ پر جوش و خروش دنیای هنر شدم. وعدههای فراوان داد اما چیزی جز اشک و اندوه نصیبم نکرد... هنرمند جماعت، سرنوشت تلخی دارد! من که همه چیزم از دستم رفت: هم جوانی و هم هوش و حواس، هم عقل سلیم، هم وجناتِ بشری... نه ستارهای در هفت آسمان، نه کفش سالمی به پا، نه شلوار بیوصلهای... این بدکردار، حتی ایمانم را از دستم گرفت! و تازه، کاش استعدادی هم در کارم بود! ... زندگیام تباه شد... آقایان، انگار هوا سرد شد... میل ندارید جرعهای بالا بروید! آنقدرهست که گلوی همهمان را تر کند...
- بخوریم... یادش تا ابد زنده! گرچه دوستش ندارم... درست است که حالا زیر خاک خوابیده ولی در این دارِ دنیا، فقط او را دارم... و این، آخرین بار است... دیگر به دیدنش نخواهم آمد... میدانید، به تشخیص پزشک ها به زودی به علت افراط در مشروبخوری، میمیرم... آمدهام با او خداحافظی کنم! آدم باید از سر تقصیر دشمنهایش هم بگذرد.
مردِ هنرمند را به حالِ خودش رها کردیم تا با مرحوم موشکین به خلوت بنشیند و راه افتادیم. نم نم باران سرد شروع شده بود.
سرِ پیچِ خیابان اصلی گورستان که شنریزی شده بود با تشییع جنازهی تازهای روبرو شدیم: چهار گورکن با کمربندهایی از مشمعِ سفید و چکمههای گلآلودی که برگِ درختان به آنها چسبیده بود در حال حمل یک تابوتِ قهوهای رنگ بودند. هوا داشت تاریک میشد. گورکنها عجله داشتند، سکندری میرفتند و برانکاری را که تابوت روی آن قرار داشت، ننووار تاب میدادند...
- آقایان، دو ساعتی هست که اینجا پرسه میزنیم و این، سومین جنازه است که... چطور است برگردیم خانه؟
۱۸۸۴
مجموعه آثار چخوف، جلد اول
• Gibson, Ian (۱۹۹۰). Federico García Lorca: A Life,
• Stainton, Leslie (۱۹۹۹). Lorca: A Dream of Life,
• oggart, Sebastian & Michael Thompson (eds) (۱۹۹۹). Fire, Blood and the Alphabet: One Hundred Years of Lorca,